هلیا

هلیا جان تا این لحظه 11 سال و 1 ماه و 25 روز سن دارد

عروسک کوچولو=هلیا کوچولو

تاریخ عکس:18/12/91

این عروسک انقدر کوچیکه که وقتی تو هنوز به دنیا نیومده بودی منو خاله هیلا اینو دستمون میگرفتیمو میگفتیم فک کن هلیا انقدی شه.آخه نمیدونی چقدر کوچیکه وقتی به دنیا اومدی این عروسکو خاله هیلا گذاشت کنارت و دید که واقعا هم همینطور شد و تو اندازه ی این عروسک شدی.تو به قدری کوچیک بودی که هر کسی میومد خونمون جرئت نمیکرد بغلت کنه.


تاریخ : 30 مهر 1392 - 21:29 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1510 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

دو تا دندون کوچولو موچولو

حدودا یک هفته پیش بود که میخواستیم بریم خونه عمه(عمه مامانی)توام داشتی با اسباب بازیات بازی میکردی منم داشتم حاضر میشدم.که یه دفعه زدی زیر گریه.خاله هیلا رفت ببینه چی شده که دید به دونه دندون کوچولو دراوردی.به مامان جونینا گفتم همه ذوق کردند و اومدند که دندونتو ببینند.فرداشم که ازخواب بیدار شدم دیدم یه دندن کوچولوتر بغلش دراوردی.و اینجوری شد که تو اولین دندونتو روز 7ماهو 3روزگی و دومی رو روز 7 ماهو 4 روزگی دراوردی.مامان جون میگی دندون دراوردنت ام به خاله هیلا رفته.چون اصلا متوجه نشدیم و اذیت نکردی.

کلمه هاییم که تازگیا یاد گرفتی ah.eh.آبه.وقتیم چیزیرو میبینی  میگیede یعنی بده.وقتی مبل یا پشتیرو نگه میداری میتونی وایستی ولی تعادل نداری.


تاریخ : 29 مهر 1392 - 02:39 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1091 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

خاطرات خوب هفت ماهگی

این روزا انقدر شیطون شدی که مامانی از همین الان عذا گرفته که تو راه بیفتی باید چیکار کنه.هر چیزی رو که میبینی میخوای بکشیو خرابش کنی(مثل الان)مثلا چند روز پیش خونه ی مامان جونینا رفته بودی پیش ضبطشونو داشتی دستکاریش میکردی که دایی رضا و خاله هیلا سر رسیدند.یا امروز داشتی سیم تلفن رو میکشدیو تلفنو از رو میز مینداختی زمین.با رورئکت عقبی عقبی میری پیش جاکفشیو هی میخوای درشو باز کنی خدا روشکر که زورت به این یکی دیگه نمیرسه.وقتی تشویقت میکنم با رورئکت تند تند حرکت میکنی یه چند روزی میشه که یاد گرقتی میگی دد بابا.آیفون رو هم که میبینی خوشحال میشیو میگی دد.جدیدا دیگه حاظر نیستی بخوابی همش میخوای بشینی منم دور ورت متکا میذارم که اگر بیفتی سرت زمین نخوره اسبابازیاتم میذارم جلوت بازی میکنی منم میرم سراغ کارم.دیگه من امیدمو ور داشتم که تو بخوای سینه خیز بری چون هی خودتو بلند میکنی و حالت چهار دست و پا به خودت میگیری انقدرم زود خسته میشیو خودتو میندازی زمین که فرصت نمیشه ازت عکس بگیرم.برای مامان جونو دایی رضا خودتو خیلی لوس میکنی وقتی خاله هیلا گیتار میزنه خیلی دوس داریو یه وقتایی شروع میکنی به آواز خوندن به زبون خودت.وقتی یه بچه میبینی خوشحال میشیو صداش میکنی(هه هه).آهنگ شادو خیلی دوس داری وقتی میذارم خیره میشی به تلویزیون.به گفته دکترت بهت سوپ عدس دادن ولی اصلا خوشت نیومد در عوض سوپ لوبیا سبز و پوره هویج خیلی دوست داری.البته پوره رو با ادویه دوست داری.وقتی چیزی رو میخوای با غلت خوردن خودتو بهش میرسونیو شروع میکنی به خراب کردنش.


تاریخ : 29 مهر 1392 - 02:16 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1633 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

عروسک بیچاره

دیروز رفتیم پارک سوار تاپ کردیمت ولی به اندازه بار اولی که ذوق کردی ذوق نکردی یعنی اصلا ذوق نکردی صدات در نمیومد.من فک کنم ترسیده بودی.


تاریخ : 14 مهر 1392 - 01:20 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 945 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر

هلیا جونی

تازگیا غلت میخوری و از این سر خونه میری اون سر خونه.همش خودتو بلند میکنی جوری که بخوای چهار دست و پا بری.از دیروزم یاد گرفتی میگی بابا دد.شاید فردا با مامان جون بریم پارک به خاطر اینکه شما عاشق تاپی.دیروز بهت سوپ عدس دادم ولی اصلا خوشت نیومد و همشو میریختی بیرون.از پوره ی سیب زمینیم زیاد خوشت نیومد البته فک کنم منم کرشو زیاد ریخته بودم.

چند کیلوام؟

اینم کاری که خاله هیلا با هلیای بیچاره ی من میکنه.البته هلیاام از این کار خوشش میاد.

چند شب پیش رفته بودیم خونه خاله باران تو خواب بودی برای همین عرق کرده بودی وقتی اومدیم بیرون دورت چادر پیچیدم.

اینم هلیا خانم در حال رانندگی

دیگه زمستون داره میاد.

و در آخر عکسی هنری از خاله هیلا


تاریخ : 12 مهر 1392 - 07:24 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 2277 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

عروسی

چند روز پیش عروسی دختر دایی مامانی بود.میخواستم با لباسایی که اونجا تنت کردم عکس بگیرم که نشد یا خواب بودی یا وقت نداشتم.تو تقریبا دختر خوبی بودی و اذیت نکردی.همه ام اونجا عاشقت شدند و توام بغل بعضیا غریبی میکردی مثل خاله منصوره(خاله مامانی)که وقتی نگاتم میکرد گریه میکردی ولی اون تورو خیلی دوست داره.اونجا به جای اینکه همه اسم خودتو صدا کنند میگفتند هیلا کوچولو.چون به نظر اوناام خیلی شبیه خاله هیلا شدی.

خونه ی دایی یه تاب بود که دختر خاله منیره نشست روش و تورم نشوند رو پاش و وقتی تاب حرکت میکرد تو حرف میزدی و میخندیدی.وقتیم که تاب شروع به حرکت میکرد تو زنجیرشو نگه میداشتی که نیفتی.

اونجا یه پسر خیلی نازو تپلو ام بود به اسم محمد طه(پسر دختر خاله) که یک سالشه.وقتی گذاشتیمتون کنار هم با تعجب به هم نگاه میکردین و تو دست اونو میگرفتی و لباسشو میکشیدی.


تاریخ : 05 مهر 1392 - 05:37 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1263 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر