هلیا

هلیا جان تا این لحظه 11 سال و 2 ماه و 10 روز سن دارد

هلیا و اولین محرم

سلام عزیزم جونم

امسال محرم برای اولین بار رفتی مسجد.شب اول که با تعجب به دوروبرت نگاه میکردی و همه چی برات عجیب بود.باصدای بلند جیغ میزدی و شروع کرده بودی به حرف زدن.بچه ها رو خیلی دوست داشتی وقتی میومدند پیشت میخواستی دستتو بکنی تو چشمشون ولی اونا تورو نازت میکردند.وقتی از پیشت میرفتند گریه میکردی.دوم سوم محرم بود که بالاخره یاد گرفتی سینه خیز بری.حالا دیگه مامان مجبور شده همه ی وسایل خونه رو جمع کنه تا از دست تو در امان باشند.دیگه حتی یک پانیه هم نمیشه ازت غافل شد.تو مسجد هر کی بوست میکرد و لپت و میکشید بدت میومد و با اون صدای نازت میگفتی ah ah و تا یک ساعت غرغر میکردی.وای که چه جیگری میشدی.وقتی مداح میخوند و همه سینه میزدند تو فک میکردی دارند دست میزنند و شروع میکردی به نانای کردن.

زانوهاتو خم میکنی که چهار دست و پا بری اما بلد نیستی و میخوری زمین.وقتی که میخوابونمت اگر متکات بلند باشه خودت و بلند میکنی و سعی میکنی که بشینی.

اینم کاری که تازگیا یاد گرفتی.لم میدیو اینور اونورو نگاه میکنی.

چند وقتم هست که یاد گرفتی وایستی البته به کمک مبل.وقتی هم نشسته باشی مبلو میگیری و تقریبا میتونی خودتو بلندکنی.


تاریخ : 27 آبان 1392 - 23:14 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1202 | موضوع : وبلاگ | 12 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام
(بعد از تائید منتشر خواهد شد)