هلیا

هلیا جان تا این لحظه 11 سال و 1 ماه و 25 روز سن دارد

هلیا دختر خورشید

56روزگی:به پهلو میخوابیدی.

40روزگی:آقوم

3ماهگی:میخواستی سینه خیز بری.

4ماهو چند روزگی:بووووّ

4ماهگی:با صدا میخندی.

4 ماهو 15 روزگی:میگفتی ماما.

5ماهو 5 روزگی:دمر شدی.

5ماهو 28روزگی:ادددددد.

6ماهو 8روزگی:میشستی.

6ماهو 17روزگی:به به به و بابا.

7ماهو 4 روزگی:اولین دندون.

7ماهو 5 روزگی:دومین دندون.

7ماهو 20 روزگی:نانای میکردی.

7ماهو 26روزگی:دایی

8ماهو 14روزگی:دٍ


هلیا

 

اول از همه معذرت خواهی میکنم که قول داده بودیم عکس بذاریم ولی نذاشتیم.ما به قولمون وفا کردیم ولی بر اثر یه اتفاق همه ی عکسا و نوشته ها پاک شد بعدشم وقت نمیشد که بذاریم.در هر صورت شرمنده.

تشکر میکنم از همه ی مامانایی که دلشون برای نی نی ما تنگ شده بود.

سلام نفسم.

بالاخره دوباره بعد از چند وقت طولانی برگشتیم پیش نینیا و کلی حرف داریم که باهاشون بزنیم.ولی تو انقدر شیطون شدی و کارای جدید یاد گرفتی که نمیدونم از کجا باید شروع کنم.مثلا تا آهنگ میذاریم دست میزنی و شروع میکنی به دست زدن بعدشم همراه دست زدنت میگی da da.در جا کفشی رو باز میکنی همه ی کفشارو میریزی بیرون همینطور در کشوتو.

یاد گرفتی چهار دست و پا میری.میزو میگیری بلند میشی و راه میری.هر چی پیدا میکنی سریع میذاری تو دهنت وقتیم میخوام از دهنت در بیارم دستمو گاز میگیری یا اصلا دهنتو باز نمیکنی.هر کاری میکنیم ادامونو در میاری وااااااااااااااااااااااااای که چه جیگری میشی.یه صداهای بامزه ای از خودت در میاری که نمیتونم بنویسم.وقتی کسی بغلت میکنه عصبانی میشی و حرص میخوری ولت میکنیم چهار دست و پا میری و سرتو تند تند تکون میدی مستقیم میری تا بخوری به دیوار یا هر چیز که سر راهت باشه بعدش میشینی گریه میکنی اون وقته که ما به دادت برسیم.جیغ وداد زیاد میکنی.خیلی وقته که یاد گرفتی بای بای میکنی.مثلا با هم رفته بودیم برات شیر درست کنیم وقتی اومدیم تو اتاق به مامان جون و خاله هیلا بای بای میکردی.جلوی بوفه میشینی محکم با دستت میکوبی به شیشه ی بوفه و با این کارت کلی ذوق میکنی.تازگیا خیلی شیطون شدی و اصلا نمیشینی که حتی غذا بخوری وقتیم میخوام بهت غذا بدم باید هر جا که میری باهات بیام.یاد گرفتی میگی اخ و جیز.خاله هیلا داشت بهت فرنی میداد که ریخت رو لباست بعد به لباستو خاله هیلا نگاه کردی و گفتی اخ.داشتی میرفتی طرف بخاری که خاله باران بهت گفت نه هلیا جیز توام گفتی جییییزززززززززززز.تو آینه ی جاکفشی خودتو میبینی و کلی خودتو تحویل میگیری.باباجون میذاردت رو دوشش سریع میگی هی هی.یاد گرفتی میگیi siye?zozoe.یا وقتی بهت میگفتیم ای سیه میگفتی زوزو. تو میز تلویزیون میخوابی سیمای تلویزیونو میکشی.باند ضبطمونم پاره کردی.اول که جارو برقی رو روشن میکنم فرار میکنی بعدش سیمشو میگیری و دنبالم میای.امروز باباجون اومد تو اتاق به منو خاله هیلا کاکائو داد چون به تو نداده بود به باباجونو جعبه دستش نگاه میکردی و میگفتی he he یعنی به منم بده.وقتی داریم شام یا ناهار میخوریم میای پایین میز میشینی پایه های صندلی رو میگیری و به من مظلومانه نگاه میکنی که از غذامون به توام بدم.چون اتاقت خیلی سرده درو میبندیم وقتی میخوای بری تو اتاقت درو تا ته باز میکنی جالب اینجاس که در تا ته بازه ولی تو بازم هل میدی که باز بشه.پریروز رفتیم دکتر وزنت ده کیلو و 200فقط 200گرم.قدت 72فقط 2سانت):

وااااااااااای که با این لباس چه جیگری شده بودی ولی حیف که دیر اندازت شد.

قبل از کوتاهی مو

بعد ازکوتاهی مو

یه روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم تو جات نیستی یه دفعه دیدم دم آشپز خونه نشستی و منو نگاه میکنی.

اینم عکس هنری خاله هیلا

دیگه تو تختم نمیتونم بذارمت.

چند روز پیش رفته بودیم خونه مادر جونینا که من رفتم به دوستامم سر بزنم.این خانم کوچولویه خوشگل کیانا خانومه که شما کلی اذیتش کردی و گوششو میکشیدی اونم خیلی آروم بود هیچی نمیگفت فقط از دستت فرارمیکردی.یک سالو 9 ماهشه.

دیروز لباس شویی روشن کرده بودم تا صداشو شنیدی سرتو کردی تو آشپزخونه ببینی صدای چیه

 


تاریخ : 03 دی 1392 - 03:39 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1709 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

دٍ

سلام عسلم

از روز 29/8/92 میگی دٍ البته قبلا هم میگفتی ولی کمتر نه همیشه ولی از پریروز هر وقت میخوای چیزیزو از کسی بگیری میگی دٍ.

دایی داوود دو ماهی میشه که رفته.الان که میاد و با هم صحبت میکنیم تو بیشتر بهش نگاه میکنی و بعضی وقتا هم باهاش حرف میزنی و وقتی صدات میکنه به صفحه ی کامپیوتر نگاه میکنی.دایی داوود میگه شبیه رزمنده ها سینه خیز میری.

وقتی میرفتیم مسجد شما این شکلی بودی.

اینم که بدون شرحه.


تاریخ : 01 آذر 1392 - 19:48 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1780 | موضوع : وبلاگ | 17 نظر

هلیا و اولین محرم

سلام عزیزم جونم

امسال محرم برای اولین بار رفتی مسجد.شب اول که با تعجب به دوروبرت نگاه میکردی و همه چی برات عجیب بود.باصدای بلند جیغ میزدی و شروع کرده بودی به حرف زدن.بچه ها رو خیلی دوست داشتی وقتی میومدند پیشت میخواستی دستتو بکنی تو چشمشون ولی اونا تورو نازت میکردند.وقتی از پیشت میرفتند گریه میکردی.دوم سوم محرم بود که بالاخره یاد گرفتی سینه خیز بری.حالا دیگه مامان مجبور شده همه ی وسایل خونه رو جمع کنه تا از دست تو در امان باشند.دیگه حتی یک پانیه هم نمیشه ازت غافل شد.تو مسجد هر کی بوست میکرد و لپت و میکشید بدت میومد و با اون صدای نازت میگفتی ah ah و تا یک ساعت غرغر میکردی.وای که چه جیگری میشدی.وقتی مداح میخوند و همه سینه میزدند تو فک میکردی دارند دست میزنند و شروع میکردی به نانای کردن.

زانوهاتو خم میکنی که چهار دست و پا بری اما بلد نیستی و میخوری زمین.وقتی که میخوابونمت اگر متکات بلند باشه خودت و بلند میکنی و سعی میکنی که بشینی.

اینم کاری که تازگیا یاد گرفتی.لم میدیو اینور اونورو نگاه میکنی.

چند وقتم هست که یاد گرفتی وایستی البته به کمک مبل.وقتی هم نشسته باشی مبلو میگیری و تقریبا میتونی خودتو بلندکنی.


تاریخ : 27 آبان 1392 - 23:14 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1197 | موضوع : وبلاگ | 12 نظر

8ماهگیت مبارک.

8ماهگیت مبارک.

به قول بابای مهری ماه ایشالا80سالگیت.
تاریخ : 15 آبان 1392 - 21:51 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1453 | موضوع : فتو بلاگ | 8 نظر

هلیا

چند روز پیش بغل بابایی نشسته بودی و بابایی داشت نازت میکرد که یه دفعه دید خوابت برده.

اینجا خاله هیلا برات آهنگ گذاشته بود که برقصی ولی تو همینجوری نشسته بودیو ماتت برده بود به تلویزیون.دیروز برای اولین بار گفتی دایی به دایی رضا نگاه میکردی و دوبار گفتی دایی.

 


تاریخ : 12 آبان 1392 - 21:31 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 2020 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

کیلیپسم قشنگه؟

کیلیپسم قشنگه؟

تاریخ:8/8/92
تاریخ : 09 آبان 1392 - 21:29 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1006 | موضوع : فتو بلاگ | 6 نظر

سرما خوردم

دور روز پیش من و شما با همدیگه سرما خوردیم.وقتی برای هفت ماهگیت رفته بودیم دکتر دکترت گفت که یه سرما خوردگیه جزئی داری ولی بعدش بیشتر شد و از امروز بهتر شدی.ولی از اونجایی که ماشالا هزار ماشالا دختر خیلی خوب و خوش اخلاقی هستی زیاد اذیت نکردی.و کلیم برامون میخندیدی.از دیروز نانای کردن یاد گرفتی وقتی آهنگ برات میذارم سریع شروع میکنی به رقصیدن.بستنی هم دیگه نمیتونیم بهت بدیم چون دکترت گفته حساسیت میاره و بعدا که بزرگ بشی نمیتونی بخوری.

اینجاام که رفتی زیر میز بعدشم نمیتونستی بیای بیرون.

اینجاام داری با چشمای خوشگلت تلویزیون نگاه میکنی.


تاریخ : 07 آبان 1392 - 06:41 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1110 | موضوع : وبلاگ | 11 نظر

قد و وزن هفت ماهگی

تاریخ عکس:1/8/92

قد 7ماهگی:70

وزن هفت ماهگی:9کیلو


تاریخ : 04 آبان 1392 - 06:07 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1203 | موضوع : وبلاگ | 7 نظر

عروسک کوچولو=هلیا کوچولو

تاریخ عکس:18/12/91

این عروسک انقدر کوچیکه که وقتی تو هنوز به دنیا نیومده بودی منو خاله هیلا اینو دستمون میگرفتیمو میگفتیم فک کن هلیا انقدی شه.آخه نمیدونی چقدر کوچیکه وقتی به دنیا اومدی این عروسکو خاله هیلا گذاشت کنارت و دید که واقعا هم همینطور شد و تو اندازه ی این عروسک شدی.تو به قدری کوچیک بودی که هر کسی میومد خونمون جرئت نمیکرد بغلت کنه.


تاریخ : 30 مهر 1392 - 21:29 | توسط : مامان هلیا | بازدید : 1510 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر